نوشته شده توسط : نمیدونم کی هستم

دوستی ما تا جایی پیش رفت که اگه یک لحظه باهاش حرف نمیزدم روزم شب نمیشد تا این که یک روز بهش زنگ زدم و او مشروب خورده بود حالش دست خودش نبود خیلی دلم گرفت دیگه باهاش حرف نزدم روز بعد زنگ زد به مامانم منم باور کردم که دوسم داره و برگشتم پیشش ولی مث قدیم دوسش نداشتم میخواستم یجوری از دستش راحت شم که با عمم مشاوره صحبت کردم گفت تلفنش رو بده من باهاش صحبت میکنم باهاش تماس گرفت اما قبول نکردکه نکرد داستان ما تا جایی پیش رفت که همه فهمیده بودند که اینم تقصیر زن داداشم بود اخه با اون دردو دل کرده بود همه ی عالم و ادم رو خبر کرده بود مخصوصا بابارو اما بابا چیزی نگفت فقط نصیحتم کرد دیگه روم نمیشد تو چهرشون نگاه کنم دوسال از دوستی ما گذشت اما اون فریبم داده بود با دوستش یک دختره رو برده بودن خونه هر غلتی خواستند انجام دادن که اینو من بعد ها فهمیدم (هنوزم دوسش دارم) از این کارا زیاد انجام داده بود افشین من ایدز گرفت ولی به من چیزی نگفت همش دلمو میشکوند من نمیتونستم ازش جدا شم حتی یک مدت طولانی هم غیبش زد ایمان داشتم بر میگرده که دوستش بهنام باهام تماس گرفت و موضوع رو تعریف کرد اوایل باور نکردم ولی وقتی از خودش شنیدم وقتی قسم خورد باور کردم اما بازم نمیتونستم فراموشش کنم بهش گفتم تا اخرین نفس باهاتم قبول نکرد هرکار که فکر کنی رو انجام دادم اما فایده نداشت رفت او رفت مدت هاست که زیر خروارها خاک خوابیده کاش منم با خودش میبرد ما با هم پیمان بسته بودیم تا ابد با هم باشیم تا اخرین نفس او به عهدش وفا کرد ولی من نتونستم

ببخشید خیلی خلاصه نوشتم چون نمیتونم برام خیلی سخته



:: بازدید از این مطلب : 609
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نمیدونم کی هستم

سال دوم راهنمایی بودم.با کلی اسرار از بابا خواستم واسم موبایل بخره کاش هیچوقت این اتفاق نمی افتاد اون زمان بچه ها کمتر گوشی داشتن یک روز گوشیمو بردم مدرسه که ناظم مدرسمون از اقبال بد بنده فهمید از اون روز به بعد خیلی باهام بد شده بود منم که به قول مامان دختر نازنازی هستم(اخه هم خانواده بابا و هم مامان من تک دخترم واسه همینه که لوس شدم) نمیتونستم تحمل کنم که قرار شد به یک مدرسه دیگه برم وسط های سال بود که به یک مدرسه دیگه توی بدترین و پولدار ترین نقطه شهر و بهترین مدرسه شهر رفتم خیلی سریع با چندنفر از بچه ها دوست شدم تو این محله چندتا پسر خیلی معروف زندگی میکردند همه ی بچه های مدرسه ارزوی دوستی با اونارو داشتن بنظر من فقط یک مشت پسر لات و بی سروپا بیش نبودن با اسم های مسخره ای که داشتند مثل شروین گربه&بهنام سیاه&افشین مارمولک . ... که یادم نیست

 منم اصلا تو این فکرا نبودم نمیدونستم پسر چیه دی ماه بود فکر کنم که جلسه اولیا و مربیان برگذار شد قرار گذاشتیم با بچه ها که اونجا هم رو ببینیم بالاخره با مامان رفتیم وای یه تیپ های واقعا ناجوری بچه ها پوشیده بودن که تعجب برانگیز بود اخه یه دختر 13-14 ساله با این تیپ و قیافه؟ خلاصه دوستم شکیلا ازم درخواست کرد موبایلمو بهش بدم که با بهنام سیاه(دوستش) تماس بگیره منم که ساده بهش دادم بعد از اینکه شکیلا رفت بهنام اس داد که منم خیلی مودبانه گفتم شکیلا رفتش این اقا به قول خودش از ادب و متانت من خوشش اومده بود شمارمو داد به افشین که هم خیلی خوشکل بود و هم پولدار و هم مغرور که بچه ها فوق العاده دوسش داشتن

اوایل خودش رو معین معرفی کرد تا باهاش دوست شم دوهفته گذشت اما من قبول نکردم و گفت لااقل بیا فقط یک دفعه ببینمت که گفتم باشه با دوستم میام فهمید شکیلا رو میگم و دید ضایع میشه همه چیو تعریف کرد البته ناگفته نماند واقعا ازش میترسیدم ولی نمیدونم واسه چی

روز بعد موضوع رو واسه شکیلا تعریف کردم و اونم منو تشویق کرد که باهاش دوست شم از طرف دیگه هم افشین فهمیده بود من دختر خوبی هستم و زیباروی بیشتر گیر میداد تا اینکه من دیوانه قبول کردم...

از اون زمان بود که مشکلات زندگی من شروع شد و به دنبالش بی اعتمادی خانواده ابروریزی و....

 ادامش رو فردا مینویسم چون الان که دارم به اون روزها فکر میکنم بغض داره خفم میکنه 



:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نمیدونم کی هستم

سلام من نمیدونم کی هستم چی هست کجا هستم ولی اینو خوب میدونم که ساده بودن خیلی بد هرکس به طریقی ازت سواستفاده میکنه من اینجام و شما هم اینجایید و کس دیگری نیست پس میتونم حرفامو برات بگم بدون هیچ ترس و دلهوره ای که مبادا به گوش یک اشنا برسه و ابروای که تا حدی ریخته شده بیشتر صدمه ببینه میخوام داستان تلخی های زندگیم رو از چند سال پیش که تازه به دوران نوجوانی قدم گذاشته بودم رو براتون بگم و ازتون میخوام که با دقت بخونید مبادا شما هم دچار این بلاهای طاقت فرسا بشید

اینجا یک وب تاریک پس به وب تاریک من خوش امدید



:: بازدید از این مطلب : 589
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد